علمی تخیلی ودرسی



درحال قدم زدن در پارک بودم. حس عجیبی درونم را متحول کرده بود وبااینکه در اصل ارام راه می رفتم دلم در حال دویدن بود.دوست داشتم که به جایی بروم که خالی از هر گونه الودگی باشدودر انجا کسی کاری به کارت نداشته باشد وبتوانی ازادانه به دل دل طبیعت بزنی وبا پروانه وشاپرک به دور گل های رنگارنگ برقصی. تصمیم گرفتم که به روستا بروم ودر جایی با صفا خلوت خودم رابا خدایم اغاز کنم تا دلم از هرگونه الودگی وناپاکی صاف شود تا موقعی که به دلم رجوع می کنم قلبی صاف وبی کینه ای را ببینم واز دیدن ان لذت ببرم.زیرا خداوندانسان هایی راکه دلشان راصاف کرده اند و کینه ای ازکسی در دل ندارندرا بیشتر دوست دارد.


قسمت 1: سلام می خواهم داستان زندگی دختری را برایتان بگویم که پر از اتفاق های جالب وپر فرازونشیب است از زبان دخترک : بند های کفش هایم بسته نمیشد همیشه در بستن بندهای کفش هایم مشکل داشتم داشت دیرم میشد وهر ان ممکن بود که از سرویس مدرسه جا بمانم .بالاخره بند هارا به هر نحوی که بود بستم وشروع کردم به دویدن از شانس بد من سرویس رفته بود .نمی دانستم باید چه کار کنم دریک تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم که تا مدرسه بدوم .همان طور که داشتم میدویدم بند کفش سمت راستم باز شد وبد جوری افتام زمین تا خواستم پاشم .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

tamirateiran خلاصه کتاب حقوق مدنی 8 حسن امامی پیام نور بیمه اجتماعی کشاورزان روستائیان و عشایر کارگزاری رسمی 66283 govalg نهمی ها همینطور مجله ترس و دلهره خرید اینترنتی ترجمه تخصصی متون پروژه های دانشجویی